فصل دهم
دليل پدر زينب
بر توحيد خداوند
خداوند متعال فرمود :
« سَنُرِيَهُم ءايتِنا فِى الآفاقِ و في أنفُسِهِم حتّى يَتَبَيَّنَ لَهُم أنّهُ الحَقُّ أوَلَم يَكفِ بِرَبِّك أنّه عَلى كلّ شىءٍ شهيد ؛ به زودى نشانههاى خود را در اطراف جهان وفصلت (41) : 53 در درون جانشان به آنها نشان مىدهيم تا براى آنان آشكار شود كه او حق است ؛ آيا كافى نيست كه پروردگارت بر همه چيز شاهد و گواه است ؟ ! » .
دليل پدر زينب بر
توحيد خداوند
پدر زينب وقتى ديد پدربزرگ و زينب زير درخت مشغول صحبتند ، چون هنوز آب نيامده بود و كار ديگرد هم نداشت به سوى آنها رفت .
وقتى نزد آن دو رسيد متوجه شد كه پدربزرگ آيهاى از قرآن را مىخواند ؛ موضوع آيه درباره عجز و ناتوانى انسان در مقابل مگس بود و اينكه انسان نبايد در مقابل عظمت خدا تكبر داشته باشد ؛ پدربزرگ پس از خواندن آيه لبخندى زد و سپس متوجه حضور پسرش (پدر زينب) شد و رو به او كرد و گفت : « تو هم بيا كنار ما بشين » .
پدر زينب سلام كرد وگفت : « به به ! حالا ديگه از اين عالم مادى و زمين پرواز كرديد و از عالم عرفان صحبت مىكنيد » و بعد كنار آنها نشست .
پدربزرگ هم به شوخى گفت : « پس خوش به حالمون» .
بعد از يك صحبت كوتاه ، پدربزرگ به پدر زينب گفت : « ما خيلى خوشبختيم ؛ چون تا چند روز ديگه يك مكلف به ما اضافه مىشه ؛ يك دعا كننده و يك طالب رحمت خدا . زينب عزيز اين صحبتها رو برام پيش كشيد كه البته براى خود من هم خيلى دلپذير بود ؛ منو به عالمى برد كه نسبت به من هم نزديك است و من غافلم » .
پدر زينب گفت : « انشاءاللَّه كه شما عمر طولانى همراه با سلامتى داشته باشيد و ما هم از شما بيشتر استفاده كنيم » .
بعد از چند لحظه ادامه داد : « آره ! دخترم خيلى با وقار و كنجكاوه . من خيلى وقته كه منتظر مكلف شدنش هستم » .
سپس دستهايش را بالا گرفت و گفت : « خدايا شكرت كه به من دخترى مؤمن و فهميده دادى ».
بعد رو به زينب كرد و گفت : « در آن روز مبارك در خانه هم برات جشن مىگيريم و يك هديه خوب به تو مىدم » .
زينب از اين حرف پدرش خيلى خوشحال شد .
پدربزرگ با خود گفت : « خوب شد يادم انداخت ؛ من هم بايد براى نوهام هديهاى بخرم » .
سپس به پدر زينب گفت : « خُب ! بگو ببينم ! تو چه دليلى براى شناخت خدا دارى ؟ »
پدر خودش را جمع و جور كرد و در حالى كه متواضعانه صحبت مىكرد گفت : « من هرچه دارم از تربيت خوب شما دارم ؛ هر وقت ياد خدا مىافتم داستان و حديثى را كه از امام صادق ـ عليه السلام ـ برايم تعريف كرديد به خاطرم مىياد .
همون داستانى كه مردى نزد امام صادق ـ عليه السلام ـ رفت و گفت : « مرا راهنمايى كن تا خدا را بهتر بشناسم چون سخنان اهل جدال و استدلال مرا سرگردان كرده است » .
حضرت پرسيدند : « آيا در طول عمرت سوار كشتى شدهاى ؟ »
عرض كرد : « بله ! »
امام : « هيچگاه اتفاق افتاده كه كشتى بشكند و تو در دريا افتاده و هيچ راه نجاتى هم نداشت ه باشى ؟ »
آن مرد : « بله ! »
امام : « در آن موقع آيا چيزى نبود كه به آن اميد داشته باشى تا تو را نجات دهد ؟ »
آن مرد : « بله » .
حضرت : « همان كه اميد داشتى تو را نجات دهد ، خداست » .
بعد رو كرد به زينب و گفت : « انسان طبيعتاً همين طوريه . تا وقتى كه در نعمت غرق باشه ، از صاحب نعمت غافله . اما موقعى كه نعمت از دستش بره يا به سختى و بلا گرفتار بشه ، تازه به ياد خدا مىافته و شناخت فطرى و نهفتهاى كه در درونش هست رو به ياد مىآره در اين حالته كه انسان در فطرتش خدا رو مشاهده مىكنه ؛ بدون اينكه بتونه با عقل خودش اونو تصور بكنه . انسان وقتى كه در سختى و تنگنا گرفتار مىشه ؛ موقعى كه احساس خطر جانى و گرفتارى در طوفان حوادث اونو از تمام وسايل و از همه آدما نا اميد مىكنه ، در اين حالت در وجدان و فطرت خودش حس مىكنه كه يك قدرت ما فوق بشرى هست كه مىتونه اونو از اين گرفتاريها نجات بده و او كسى نيست جز خداوند قادر و دانا براى همينه كه خدا سختيها و گرفتاريها رو براى مردم به وجود مىآره تا خودشون در دلشون خدا رو به ياد بيارند و از عذاب او بترسند ، از دستوراتش سرپيچى نكنند ، قدر نعمتهاش رو بدونند و اطاعتش كنند » .
بعد گفت : « دخترم ! هر وقت مشكلى داشتى كه كسى نمىتونست اونو بر طرف كنه و ناخود آگاه متوجه كسى كه خيلى تواناست شدى كه مىتونه مشكلت را حل كنه ، بدان كه متوجه خدا شدى . البته هميشه بايد متوجه خدا باشى و از او غافل نشوى » .
پدربزرگ گفت : « آفرين پسرم ! سخنران خوبى شدى » و پدر هم بلافاصله جواب داد : « به پدرم كشيدهام » و هر سه شروع به خنديدن كردند و در دل خود خدا را شكر كردند كه از مؤمنين هستند و از معرفت و شناخت خدا لذت مىبرند .
صفحه قبل فهرست داستان دختر هدايت صفحه بعد
موسوعة صحف الطيبين